سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ولایت مداری
 

بسم رب المهدى

شهید احمدى روشن،مصطفى احمدى،شهید هسته اى،انرژى هسته اى


  به روایت همسر: مصطفی مهندسی شیمی میخواند،من شیمی آلی. هم دانشگاهی بودیم..


دور از چشم من،زیر نظرم گرفته بود. بعدها می   گفت:"حیا و حجب و حجاب،اولین دلایلی بود که انتخاب کردم" چند ماه همینطور زیر نظرم داشت،

تا این که مطمئن شده بود شریک زندگی اش را پیدا کرده... دوستی داشت به نام روح الله اکبری. همسر او را واسطه کرد تا پیغامش را به من برساند.

اسفند سال 80بود،خانم اکبری مرا صدا کرد و قضیه را گفت. این اولین زمینه ی آشنایی من با مصطفی بود.از آن به بعد تحقیقات من شروع شد. معاون فرهنگی بسیج دانشگاه بود.

با بچه های بسیج صبح تا شب می دویدند. فعالیت می کردند.کنگره ی شهـــدا راه می انداختند.اردوی راهیان نور می بردند.خاطرات شهدا را جمع آوری می کردند،برای شهدا مراسم می گرفتند.

خلاصه برای خودشان دنیای قشنگی درست کرده بودند. من هم وارد این دنیا شدم و به عضویت بسیج درآمدم. چند وقت بعد،من هم شده بودم یک دانشجوی فعال فرهنگی.

به خانواده شهدای دانشگاه سرکشی می کردیم.با پدر و مادر شهدا مصاحبه می کردیم .پرونده ی فرهنگی شهدا را تکمیل می کردیم. وقتی تحقیقات اولیه به نقطه ای رسید

که نسبت به هم شناخت پیدا کردیم.دیگر وقتش بود با هم حرف بزنیم.قرار را با حضور خانم اکبری جلوی مسجد دانشگاه گذاشتیم.این اولین جلسه ی گفتگوی من با مصطفی بود.

در آن جلسه،ویژگی های برجسته ی مصطفی را سادگی دیدم...تقوا دیدم...همان جا به من ثابت کرد مهربان است.صداقت دارد.هیچ نقطه ضعفی را مخفی نمیکرد.

دانشجو بود،کار نداشت ،سربازی نرفته بود،وضعیت خانواده اش را گفت.ویژگی های شخصیتی خود را...هدفش را...و... - اولین جایی که بعد عقد رفتیم،گلزار هدای بهشت زهرا بود.

سر مزار شهید رضایی که داشنجوی صنعتی شریف بود خیلی می رفتیم.یادمان علم الهدی،حاج همت....به متوسلیان خیلی ارادت داشت،به خاطر شخصیت محکم و عجیبش!

در جمع خانوادگی خیلی اهل بگو بخند بود،ولی در جمعه نامحرمی،ملاحظه می کرد... قبل از ازدواج بعضی از دوستان که او را دیده بودند،

گفتند:"تو می خواهی با این ازدواج کنی؟این آدم اخموی بداخلاق که همیشه سرش پایینه؟" بعد که تحقیق کردیم،

هم خوابگاهایش می گفتند:"این وارد هر اتاقی می شه،بمب خنده است." واقعأ همین طور بود.جای نبودهایش را با اخلاقش بپر میکرد. من درس را بیشتر از کار دوست داشتم.

محیط های کاری متناسب با رشته ی شیمی را نمی پسندیدم.مصطفی هم با من همنظر بود می گفت:"اگر قرار بر کار کردن باشه،باید محیط کاری جوری باشه که شما کاملاً راحت باشی"

هر دو بیشتر موافق ادامه تحصیل بودیم...درباره ادامه تحصیل خودش می گفت:"من به قدری پیشرفت می کنم که مدرک برام اهمیتی نداشته باشه.اطلاعات در حد دکترا برام اهمیت داره که دارم

فعلاً نیازی به ادامه تحصیل ندارم" همیشه بالاترین اهداف را انتخاب می کرد.طبیعتش جوری بود که شماره یک هر چیزی را می خواست.چه در زندگی،چه درکار....

می گفت:"هیشه موازی یا پایین نگاه نکن،همیشه بالا رو نگاه کن" - دوره کتاب های شهید مطهری را خوانده بود. به تاریخ علاقه داشت،چه اسلام،چه معاصر. نهج البلاغه فوق العاده مورد

توجهش بود. دوران دانشجویی بارها و بارها نهج البلاغه را خوانده بود.کتاب های آوینی را می خواند.توصیه اش به من کتاب های شهید مطهری بود. می گفت:"بنیان اعتقادی آدم با این کتاب ها محکم

میشه." - به ائمه ارادت خاصی داشت.شعرهای مربوط به حضرت ابوالفضل و امام زمان(عج) را از اینترنت می گرفت،به من نشان می داد و می خواند. خواب های خوب زیادی دیده بود.یک روز صبح بلند شد

دیدم چهره اش برافروخته است. گفتم:چی شده؟ نمی گفت.اصرار کردم،گفت:"خواب دیدم امام زمان گفت من از شما راضی ام!"

یک بار دیگر می گفت:"دیدم آیت الله خامنه ای بالای تپه ی سبزی ایستاده و اون دست جانبازیش رو روی سرم می کشه."

گاه گاه به خاطر خستگی،نماز صبحش قضا می شد. گفتم:اگه تو بخوای شهید بشی،نماز صبح هات نمی گذاره.

بعد مدتی گفت:"من خواب دیدم در صحرای کربلا پشت امام حسین(ع) نماز صبح می خونم." - صبح روز شهادت،ساعت هفت و نیم،یک ربع به هشت می خواست از منزل بیرون برود.

من و علیرضا خواب بودیم.طبق عادت هر روز،حمام رفت.به نظرم یکی از اهدافش برای حمام هر روزه غسل شهادت بود.... وقتی بیدار شدم داشت موهایش را خشک می کرد.

رفت طرف کمد،لباس مشکی اش را برداشت. گفتم:آقا مصطفی،مشکی رو یک ماه پوشیدی،الان برای چی می پوشی؟ سه روز تا اربعین مانده بود.

خنده ای کرد و گفت:"دوست دارم برای امام حسین(ع) مشکی بپوشم." وقتی لباسش را پوشید،پرسیدم:امروز زود میای؟ برعکس خیلی موقع ها گفت:"بله زود میام" در را بست و رفت

روز بعد امتحان داشتم در حال خواندن درسم بودم که پسرخاله ام-که در نهاد ریاست جمهوری کار می کند-زنگ زد.

ساعت نه-نه و نیم بود.حال و احوالی کرد.خیلی طبیعی،خیلی شوخ! پرسید:"فامیلی مصطفی چیه؟" بین فامیل،مصطفی را به نام مصطفی احمدی می شناختند نه احمدی روشن....گفتم.

تلفن قطع شد...شک نکردم.گفتم شاید اتفاقی بوده..باز برگشتم سر درسم اما یک دفعه دلشوره ی عجیبی آمد سراغم. به موبایل پسرخاله ام زنگ زدم .

صدای گریه اش را از پشت گوشی شنیدم همان موقع برایم کاملاً مسجّل شد که مصطفی شهید شده ....یقین داشتم که حتی زخمی هم نشده.

همیشه اعتقاد داشتم مصطفی شهـیـــــــــــــــــدخواهد شد.....................

برگرفته از کتاب من مادرمصطفی . .

+گمنام نوشت: شهید مصطفی این روزهافقط باید بگوییم شرمنده تان هستیم........ 






نوشته شده در تاریخ شنبه 92 آذر 9 توسط حسین مرادی نژاد