سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ولایت مداری
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پـرچم، پیشانی‌بند، انگشتر، چفیه، بی‌سیم روی کولش، خیلی بانمک شده بود؛

 گفتم: « چیه خودتو مثل علم درست کردی؟ می‌دادی پشت لباست هم برات بنویسن

 پشت لباسش رونشان داد؛ « جگر شیر نداری سفر عشق مرو. »

گفتم: « به هر حال اصـرار بـیخود نکن؛ بـی‌سیـم‌چـی، لازم دارم ولـی تـو رو نمی‌برم. هم سنت کمه، هم برادرت شهید شده. »

از من حساب می‌برد، حتی یک کم می‌ترسید.

دستش رو گذاشت رو کـاپـوت تـویـوتـا و گفت: « باشه،نمیام. ولی فردای قیامت شکایتتو به حضرت زهرا(س)می‌کنم. می‌تونی جواب بدی؟ 

 گفتم: « برو سوار شو» ...

 


***     
گفتم: « بی‌سیم‌چی...»
بچه‌ها می‌گفتند : «نمی‌دونیم کجاست. نیست...»

به شوخی گفتم: « نگفتم بچه است؛ گم می‌شه؟ حالا باید کلی بگردیم تا پیداش کنیم» ...

بعد عملیات داشتیم شهدا رو جمع می‌کردیم .

بعضی‌ها فقط یه گلوله یا ترکش ریز، خورده بودند. یکی هم بود که ترکش سرش را برده بود. بَرِش گرداندم.

پشت لباسش را دیدم « جگر شیر نداری سفر عشق مرو»...

 






نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92 اردیبهشت 16 توسط حسین مرادی نژاد